ساعتي پيش تو در خواب صدايم كردي
اشك ها،
ياد تو را برد به روياي محال
مي نويسم كه كسي زاده ي افكار من است
روزها، شب هايش
مملو از روشنيِ فرداهاست
دوست دارد هر شب
با شكوفاييِ لبخند تو در خواب شود
هر سحر، با تپش قلب تو بيدار شود
كوچه ها را بنگر
اثر از غنچه ي زيبايي نيست
من شكوفايي ِ لبخند تو را مي خواهم
در دلم عشقي هست
در سرم پروازي
از همين حادثه ها مسرورم
و چنين است كه بي بال تر از پاييزم
... اسماعيل رضواني خو ...